تنها،صداست که می ماند
محمد جهانفرد در ۵ آبان سال ۱۳۲۲ در تهران متولد شد. پس از پایان تحصیلات ابتدایی و متوسطه در سال ۱۳۴۴ در آزمون استخدامی رادیو در رشته خبرنگاری و صدابرداری شرکت کرد و پس از موفقیت، دورههای تخصصی را طی کرد و در رشته صدابرداری فعالیت خود را آغاز نمود.
جهانفرد از سال ۱۳۴۸ ضبطِ بیشتر برنامههای موسیقی رادیو نظیر گلهای رنگارنگ، گلهای جاویدان، گلهای صحرایی، یک شاخه گل، برگ سبز، گلهای تازه و … را عهدهدار بود .وی در سال ۱۳۴۹ برای نخستین بار در ایران، برنامهای را به صورت استریو ضبط کرد. او در مسابقات صدابرداری که از سال ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۶ برگزار میشد، ۳ بار به عنوان بهترین صدابردار رادیو برگزیده شد. وی از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۵ سرپرست گروه صدای رادیو بود. جهانفرد در طول فعالیتهای هنری خود با بسیاری از هنرمندان موسیقی ایران در رادیو، وزارت فرهنگ و هنر و تالار رودکی همکاری داشته و بیش از هزار برنامه موسیقی برای رادیو تهیه و ضبط نمودهاست. در سال ۱۳۹۰ مراسم نکوداشت محمد جهانفرد به همراه محمود امینی در خانه موسیقی ایران برگزار شد. در ادامه، زندگی نامه خودنوشت محمد جهانفرد را می خوانید.
دریکی از روزهای آغاز سال ۱۳۴۴ بود که نتیجه یک آزمون استخدامی را در ساختمان سیمانی میدان ارک اعلام کردند و من مست سر از پا نشناس از ذوق قبولی تا خانه دویدم.
هفتهای فرصت بود تا شروع کلاس هایی که وعده کرده بودند تا یک ساله به پایانش ببرند و فرصتی برای من تا به این کلاس ها و آنچه آینده ام را رقم می زد بیاندیشم. راستی که چه ترکیب درهمی پیش روی ما بود. موارد آموزشی عبارت بودند از دروسی برای خبرنگاری، کلاس هایی برای(اپراتوری) و دوره ای برای سنجش افکار و آمار. ترکیبی بسیارنامتجانس. ناگفته نماند که در آن زمان هنوز نه دانشکده ی روزنامه نگاری بود و نه دانشکده ای برای صدا و سیما. کلاس ها از صبح بود تا غروب، تئوری و عملی.
در یک صبح عزیزانی از خبرگزاری پارس می آمدند و از چگونگی پیگیری خبر می گفتند و رمز و راز کشف خبر و اهمیت سه گانه ی (کی – کِی -کجا) و شاید خبرچینی!!! در ساعتی دیگر زنده یاد دکتر سجادی می آمد و از اصول نگارش برای رادیو می گفت و تفاوت نوشتار رادیویی با کتاب و روزنامه و شاید بعد از ظهر همان روز استادی دیگر به بررسی جایگاه آمار و چگونگی پر کردن فرم ها و چرایی طرح سوال ها می پرداخت و صبح فردایش آقایان مهندس نادری و مهندس آهنگیان بودند که یکی از مکانیک می گفت و دیگری از صدا ، یکی از ساختار استودیو و آکوستیک حکایت می کرد و دیگری از کاربرد صحیح میکروفن و ضبط صوت و گرامافون و دریغ که کسی نگفت چرا کاربران این مجموعه را” اپراتور “ می خواندند.
صبح نخستین روزی که برای کار عملی فرا خوانده شدیم نیم ساعتی زود تر از شروع کلاس ها در حیاط رادیو حاضر شدم. چشمانم در باغچه های کوچک کنار حوضچه، دنبال “گل پامچال” می گشت و روی شاخه های بلند سر به فلک کشیده اش “مرغ سحر” را می جستم. در اولین حضورمان در استودیو با چهره مهربان (آقای محنک) روبرو شدیم که یاد و بار همه ی سال های رادیو را با خود داشت و با چه صبوری به ما می آموخت که در این خانه نو چگونه باید زیست.
سال ۱۳۵۲ – استودیوی ۲۰ رادیو – نفر سمت راست محمد جهانفرد
یکی از روزها که از آقای محنک اجازه گرفته بودم تا بعد ظهر در استودیویی کوچک درس های آن روز را تمرین کنم، وقتی از اتاق فرمان به استودیوی خالی و ساکت نگاه می کردم دو میکروفن که نجیب و سربزیر آویزه ی کابلی سیاه که خود پیچیده به دور بازویی فلزی بودند، پنداری مانند کبوترهای جادوی قصه ی شهر سنگستان “اخوان ثالث” خاطرات و قصه های خود را از روزگاران رادیو می گفتند.
خطاب ار هست خواهر جان جوابش جان خواهر جان
این یک از صبا می گفت و قمر و سماعی و آن یک از تاج و اقبال السلطان و بدیع زاده و روح انگیز ، این از محجوبی و خالقی و رهی و آن از سجادی و روحانی و سعادت، این از قصه های شب و گلها و آن ازبدیعی و معروفی، تجویدی، بنان، مرضیه، یاحقی و خرم و آنگاه از آنها که نیستند ولی نامشان همواره باقی است.
با خود می اندیشیدم که آیا به راستی همین میکروفن های نجیب و سربزیر نیستند که این نام ها را جاودانه کرده اند، هر چندکسی منکر هنر این بزرگواران نبوده و نخواهد بود. اما اگر آن نواها و آواها و قصه ها به خانه و کاشانه و به خلوت همه مردم راه پیدا نمی کرد کجا و چگونه این همه هنر و هنرمند را می شد به تماشا نشست و اینگونه بوده که گفتند و می گویند؛ “تنها صداست که می ماند.”
راستی راوی این نواها چه کسانی بودند و چه نام داشتند؟
باری قصه کوتاه، که کلاس ها به پایان نزدیک می شد از میان جمع ما ۳ نفر را برای خبرنگاری خبرگزاری پارس می خواستند، ۵ نفر را برای “اپراتوری” و ۷ نفر برای اداره آمار و سنجش. روز بعد از پایان کلاس ها همه ی ما را به سالنی در ساختمان وزارتی دعوت کردند، تخته سیاهی بود که بر روی آن ۳ ستون برای شغل های مورد نظر نقش کرده بودند. به جرات می گویم که همه می خواستند و آرزو داشتند که یکی از ۳ محل خالی خبرنگاری را بدست آورند و قرارشد تا نام افراد به ترتیب کسب نمرات در دوره آموزشی خوانده شود تا محل کار دلخواه را انتخاب نمایند وقتی نخستین نام را خواندند “باورم” نمی شد که مرا به پای تخته سیاه می خوانند و اما بقیه هم کلاسی ها و حتی برگزار کنندگان کلاس ها نیز “باورشان” نمی شد که من نامم را زیر ستون “اپراتوری” بنویسم.
شاید قصه های میکروفن های نجیب و سربزیر و شاید “نواهای دلکش” و “قصه های شب” و شاید نام های آشنای آن روز ها مرا به استودیو های کوچک و بزرگ رادیو می خواندند و برای رسیدن به استودیو نام آشنای گلها سال ها کار و کار و کار و تجربه و تجربه لازم بود و همواره همان سوال نخستین تمرین در ذهنم جاری بود که (پس چه کسی این نوا ها و قصه ها را به جان گوش مردم می رساند) و چرا در آن سوی خیابان کسی نه آنها را می شناسد و نه از چنین حرفه ای با خبر است و مهم تر اینکه چرا ما را در محل کارمان“اپراتور” می خوانند و چنین بود که از همان روزها به این کج سلیقه گی و بی عدالتی معترض بودم و آنقدر در به کرسی نشاندن این حق پا فشاری کردم تا هم ما را صدابردار بخوانند و هم به هنگام معرفی سازندگان برنامه برای نخستین بار بگویند «صدابردار» و چنین شد که سال ها بعد در کنار نام بهترین برنامه سازان، نویسندگان، تهیه کنندگان و مجریان بهترین صدابرداران سال نیز معرفی شوند.
حاصل سال ها کار من بیش از هزار برنامه موسیقی است و چه بسیار برنامه های دیگر و هنوز من بر این باورم که “تنها صداست که می ماند” و اگر شما نیز با من در این باور هم رای هستید لاجرم باید کسی آن صدا را در جایی “مانا” کرده باشد.
صفحه ۱۰،نشریه تخصصی بسامد شماره ۱۲۲