همانند درخت ایستاده جان می دهم.
“به یاد استاد فقید زنده یاد مسعود دشتبان”
هفتم خردادماه پنجمین سالروز درگذشت روانشاد مسعود دشتبان ؛ گرافیست، نقاش، انیماتور، مجسمه ساز، طراح صحنه و… استاد دانشکده صداوسیما بود.
او چه در زندگی فردی و چه در زندگی اجتماعی اش به عنوان یک هنرمند، انسان تأثیرگذاری بود و شاید هدف «از آمدن و رفتن ما سودی» جز گذاردن تأثیری مطلوب بر دیگران نباشد.
آشنایی ام با ایشان از کلاس طراحی صحنه شروع شد. هرچند که دانشجویان گرافیک و انیمیشن واحدهای درسی بیشتری با او داشتند، اما همان کلاس دو واحدی کار خودش را کرد و بعدها یکی از افتخاراتمان این بود که شاگرد استاد دشتبان بوده ایم. یادم هست که در همان کلاس به ما می گفت که هنرمند باید کارش را بر یک چهارپایه شکل دهد که پایه هایش ادبیات، فلسفه، تاریخ و جامعه شناسی است. مسعود دشتبان غیر از تبحر در نقاشی و گرافیک و انیمیشن، در شاخه های دیگر هنری چون مجسمه سازی، ساختن و نواختن سازهای موسیقی، مولاژ، طراحی پوستر و ساخت تیتراژ فیلم و… هم تجربیات و آثار ارزشمندی از خود برجا گذاشته است، به همین دلیل دانشجویانش او را ( به شوخی و جدی ) لئوناردو داوینچی ایران می خواندند.
به قول استاد شفیعی کدکنی:
رونق ساز و سرآواز سرودی دگری آفرین برتو که مجموعه چندین هنری
آنچه از او به خاطر دارم رک بودن ، شوخ طبعی و دانش عمیق و بسیارش بود که با آن صدای بم و لهجه همدانی اش همه را مجذوب و مسحور می کرد. ذهن هنرمند او چنان خلاق بود که می توانست فی البداهه با چیدمان چند عنصر نامتجانس در کنار هم، یک ترکیب همگون و متعادل بیافریند.
سال ها بعد، زمانی که درس «ساختارشناسی و تولید برنامه های تلویزیونی» را تدریس می کردم (سال ۱۳۹۱) در لیست دانشجویان یکی از کلاس ها نام «بهار دشتبان» را دیدم و این گونه بود که چرخ زمان چرخید و افتخار دیگری به من رسید. بهار فعال ترین دانشجوی کلاس بود و فیلم کوتاهی به عنوان پروژه آن کلاس ساخت. نام فیلمش را «دشتبان از نگاه دشتبان» گذاشته بود. در آن فیلم استاد دشتبان مراحل کشیدن یک نقاشی آبرنگ را از روی مدل در محیط خارج از آتلیه به مخاطبان آموزش می داد.
چند ماه بعد هنگامی که در پخش اخبار سیما مشغول به کار بودم از شماره ای ناشناس با من تماس گرفته شد و شخصی از آن طرف خط با صدای بم و لهجه همدانی گفت: «شنیدم معلم خوبی شدی! دخترم خیلی ازت تعریف می کنه! امشب بیا خانه مان! اگر شکوری (علیرضا پورشکوری) را با خودت بیاوری بهتان شام هم می دهم!» این گونه شد که به خلوت خانواده استاد راه پیدا کردم و این ارتباط حتی بعد از فوت ایشان همچنان باقی است. صافی درون و صریح اللهجه بودنش و زیستن در دورانی که قدر زر و گوهر را نمی دانند باعث شد که مهجور بماند و مانند بسیاری از اهل هنر در انزوا، گمنام پر بکشد.
مسعود دشتبان متولد ۱۳۲۶ همدان، از انسانهای بزرگ خطه زاگرس، فارعالتحصیل دانشکده هنرهای زیبا بود و به رغم تحصیل در رشته طراحی صنعتی، وارد حرفه گرافیک شد. او در طول دو دهه فعالیت در زمینه گرافیک، برای جشنواره فیلم فجر و فیلمهای سینمایی و پویانمایی کوتاه و بلند بسیاری پوستر ساخته است. حتی در مجسمه سازی هم تبحر داشت. زنده یاد دشتبان چندین نمایشگاه انفرادی و گروهی نقاشی را برگزار کرده و آرام آرام از دنیای پوستر فیلم فاصله گرفت و بیشتر سرگرم نقاشی و تدریس در آتلیهاش شد. او جواهری بود که از دست رفت. از ویژگی های منحصربه فرد او این بود که در حوزه آموزش بسیار بخشنده بود و از چیزی برای یاد دادن به دانشجویانش دریغ نمی کرد.
همان که مولوی گفت:
متصل چون شد دلت با آن عدن حین بگو مهراس از خالی شدن
امر قل زین آمدش کی راستین کم نخواهد شد بگو دریاست این
و باید به توصیه مولوی در مورد این معلمان بخشنده عمل نمود که: عاشق آن عاشقان غیب باش.
در موردِ خودش به شوخی می گفت که کار، کارِ آب الوند است. من همدان را خیلی دوست دارم، و همدان تاکنون هنرمندان زیادی را به جامعه معرفی کرده است. من به دوستانم میگویم، این هنرمندان آب الوند خورده اند. البته، این یک شوخی است. ولی وقتی جدیتر به موضوع نگاه کنیم، چیزی پشت این مسأله است. در زمان کودکی، من کشاورز بودم و نصف روز را به صحرا و نصف دیگر را به مدرسه می رفتم. طبیعت زیبا، کوهها، دشتها، عبور باد و حرکت ابر و … اگر کسی کمترین دید هنری داشته باشد، طبیعت او را به سمت هنر میکشاند. طبیعت خیلی مؤثر بود. اتفاق دیگری هم بود که بر من تأثیر عجیبی گذاشت. در آن زمان ما به حمام عمومی میرفتیم. در آن زمان مردم روی بدن شان خالکوبی میکردند. تصاویری از اژدها و رستم و فرخ لقا و شیر و پلنگ و… من به این تصاویر دقت زیادی میکردم و وقتی از حمام بیرون میآمدم، سریعاً تصاویر خالکوبی را روی کاغذ میکشیدم. اینها روی دید من تأثیر زیادی گذاشتند. اتفاقاً رفتم و دیدم که برای این خالکوبی ها افرادی بودند که از روی کتابهای چاپ سنگی مثل «امیرارسلان» و «حسین کرد» تصاویری مثل رستم و شیر و ببر را برمیدارند و با مدادهای بنفشی که نوکشان را با آب دهان خیس می کردند، روی کاغذ، کپی میکردند و مثل عکس برگردان روی تن افراد چاپ میزدند. بعضی از اوقات به من میگفتند، چون نقاش خوبی هستی، شیر و پلنگ بکش و برایمان بیاور! من هم این کار را میکردم. مرکز تجمع مردم آن زمان همدان در قهوه خانه بود. مثلاً، وقتی پدرم خسته از صحرا برمیگشت، به قهوه خانه میرفت. آنجا محل تبادل خیلی چیزها بود. مثلاً معاملات اقتصادی انجام میدادند. بعضی از اوقات من هم کنار پدرم مینشستم و چای میخوردم. دیوارهای قهوه خانه من را جذب خود میکرد و اگر بخواهیم شروع را پیدا کنیم شاید شروع کار هنری من از همینجا بود. از طرف دیگر میدانید که همدان شهر سرامیک است. اولین منبع درآمد من کشیدن نقاشی روی کوزهها بود. در هفته شاید پنجاه کوزه را نقاشی میکردم و بابت هر کوزه پنج – شش ریال میگرفتم. در کنار آن، نقاشیهایی هم از آثار شیشکین و آیوازفسکی میکشیدم و به همان کوزه فروشها میدادم. آنها را پانزده، سی، نهایتاً هفتاد تومان میفروختند. میتوان گفت، سفال فروشها مشوقهای خوبی برای شروع کارم بودند.
کم کم به تهران آمدم و یاد گرفتم به ساختمان پلاسکو بروم. برای دیدن نقاشهایی که در زیرزمین آنجا بودند، میرفتم و کتابی، کارت پستالی، چیزی میگرفتم و برمیگشتم. تا این که آرام آرام دانشکده هنرهای زیبا را شناختم. از کلاس دهم به بعد بود که آنجا را شناختم. در کنار آن فهمیدم آتلیههایی هستند که درس آکادمیک و واقعی نقاشی میدهند. به آتلیه «رامبراند» رفتم که هوشنگ اردلان در آنجا درس نقاشی می داد و بسیار استاد خوبی بود. طراحی را به صورت آکادمیک در آنجا یاد گرفتم. همانجا بود که فهمیدم فردی به نام محمدحسین حلیمی از همدان به دانشگاه تهران میرود و نقاشی میخواند. شهر ما کوچک بود و من حلیمی را پیدا کردم که عضو اکیپ کوهنوردی و از من بزرگتر بود. من هم به عنوان کوچکترین عضو اکیپ در آنجا بودم. آنها علاوه بر یاد دادن کوهنوردی و صخره نوردی، آموزش نقاشی هم میدادند. حلیمی روزهای پنجشنبه به همدان میرفت. من همه طراحیهایم را جمع میکردم و جلوی گاراژ میرفتم و او را میدیدم و کارهایم را نشانش میدادم و او اشکالاتم را میگفت. تا این که کنکور دانشگاه تهران و مرکز هنرهای تزئینی را یک جا دادم و هر دو را قبول شدم. ولی چون دانشگاه تهران را ترجیح میدادم، به آنجا رفتم و رشته هنرهای تجسمی را ادامه دادم. در آنجا بیشترین نمره را از طراحی میآوردم. چهار رشته عمومی بود و من رفته بودم نقاشی بخوانم. سال اول و دوم را خواندم. بعد از آن به ما گفتند، میتوانیم گرایش خود را تعیین کنیم. من به رشته طراحی صنعتی رفتم. ولی به مرور فهمیدم که روح من با گرافیک عجین است. مرتب پیش مرتضی ممیز میرفتم و از خانم کوبان، آقایان حمیدی و جوادی پور و خانم صدر کمک میگرفتم. من بیشتر وقتم را در رشته گرافیک گذراندم و درآمدم را هم از گرافیک کسب کردم.
طراحی صنعتی را هم به سمت گرافیک کشاندم؛ یعنی اطلاعات طراحی صنعتی را در دکور صحنه آوردم، که به آن «گرافیک سینما» میگویم.
سپس به شرکت اینتر پاپ که یک آژانس تبلیغاتی بود، رفتم. کارهایی مثل «یک و یک» (البته، گرافیک اولیه اش کار ما نبود)، جوراب استار لایت، موتور یاماها و چندین بانک و ساعت و رستوران و مجله را انجام دادیم. آرام آرام مدیر آتلیه آنجا شدم و از بچههای دانشکده مثل مصطفی رمضانی و امدادیان و حبیب درخشانی دعوت به کار کردم. ما همه با هم رفیق بودیم و نمیشد گفت من رییس آتلیه بودم چون همه با هم کار میکردیم. مدت زیادی آنجا بودم. هم طراح و هم ناظر چاپ بودم. به چاپخانه میرفتم و بعضی از اوقات کاغذ میخریدم. گاهی هم نمایشگاه میگذاشتیم. اولین آگهی ام که طراحی کردم و چاپ شد مربوط به رستورانی به نام «کوباکابانا» بود. بعد از آن، آگهیهایی در قطعهای نیم صفحه و تمام صفحه طراحی کردم. تا این که در قسمت گرافیک صداوسیما استخدام شدم. وضعیت معیشتی یک طراح یا دانشجویی که کار گرافیک میکرد خیلی عالی بود! شاید من به این دلیل جذب گرافیک شدم. حقوق من در صداوسیما هزاروپنجاه تومان بود. عصرها به شرکت اینتر پاپ میرفتم و در آنجا شش هزار تومان دستمزد میگرفتم. این پول خیلی خوبی بود. من با همان پول ماشین و خانه خریدم. نمیدانم الآن یک طراح چه قدر باید کار کند تا بتواند یک ماشین یا خانه بخرد؟! اتومبیلی به بازار آماده بود به نام «سوبارو»که همه کارهای تبلیغاتی این ماشین با من بود. یک روز مدیرفروش ماشین به من گفت، نمیخواهی یک سوبارو از ما بخری؟ گفتم، پانزده هزارتومان بیشتر ندارم.
به من پیشنهاد دادند، پولم را به آنها بدهم و الباقی را ماهی هزار تومان پرداخت کنم. یعنی یک طراح گرافیک میتوانست حتی در دوران دانشجویی ماشین بخرد. بعد به خدمت سربازی رفتم و تا دو سال همه چیز قطع شد. دوباره به تلویزیون رفتم. در آن زمان، گرافیک تلویزیونی در بهترین حالت به ساخت کپشنهای پشت مجری خلاصه می شد. مثلاً برای گروه کودک قصه ای را مصور میکردیم. در آن زمان مدیر آنجا آقای کیانی بود که در آلمان تحصیل کرده بود و آقای شیوا هم در مجله تماشا( نشریه رادیو تلویزیون ملی ایران که بعد از انقلاب به سروش تغییر نام پیدا کرد.) بود. تجربیات زیادی در صداوسیما کسب کردم. علاقه من به متحرک سازی (Motion) باعث شد از واحد گرافیک خود را به واحد انیمیشین منتقل کنم و پس از مدتی مدیر آنجا شدم. من تلاش کردم گرافیک را به حیطه انیمیشن وارد کنم. مثل کاری که آقای علی اصغر محتاج برای تیتراژ سریال «دلیران تنگستان» ساخته بود. آشنایی من با سائول باس باعث ایجاد تحولی در کارم شد. او معلم من شد. در تلویزیون کمتر به آن حوزه پرداخته شده بود. تا این که با آقای جوزانی تیتراژ فیلم «جادههای سرد» (برنده سیمرغ بلورین بهترین تیتراژ از هفتمین جشنواره فیلم فجر – ۱۳۶۷) و بعد هم تیتراژ سریال«تفنگ سرپُر» را ساختم که آخرین کارم بود.
بعد از ساختن تیتراژ جادههای سرد من را به فارابی دعوت کردند. به آنجا رفتم و با ری پور، جمال امید و تقی پور کار کردم. دو دوره کار کامل جشنواره فیلم فجر را به من دادند. از آن دوره خیلی خیلی راضی هستم. برای اکران فیلمهای خارجی و بعضی از فیلمهای داخلی پوستر ساختم.
مدیرانی که سفارش میدادند یا تهیه کنندگان در کار ما دخالت نمیکردند، چون آشنایی به گرافیک نداشتند. ولی متنوع کار میکردند. این را هم مرتضی ممیز به آنها یاد داده بود؛ یعنی گفته بود به چند گرافیست سفارش دهید. به چندین گرافیست از جمله ابراهیم حقیقی، من و… (متأسفانه اسامی را به خاطر نمیآورم) و مرحوم والی پور که خدا بیامرز طراح خیلی خوبی بود
سفارش داده بودند. از جوانترها عابدینی برای فارابی کار کرد و با جهت شروع کرد و پوسترهای خوبی هم ساخت. در آن زمان، تنها جا برای مانور در زمینه پوسترهای سینماییِ بنیاد فارابی بود. من برای مؤسسات خصوصی هم پوستر طراحی کرده ام. آن زمان فارابی صد تا صدوپنجاه تومان بابت هر پوستر میداد، که خیلی خوب بود. البته برای یک پوستر یک آلبوم ارائه میشد. (در این آلبوم پنج پوستر وجود داشت). کم کم فارابی تعریفش تغییر کرد یعنی پشتیبانی را به عهده گرفت و کار تولید به بخش خصوصی واگذار شد و بخش خصوصی هم طراح خودش را انتخاب می کرد و… بگذریم. پوسترهایی که در تاریخ ما ماندگار میشوند اغلب پوسترهایی هستند که یک سفارش دهنده خوب داشته اند. مانند کانون پرورش فکری، فارابی و… به نظر من سفارش دهنده در کار یک طراح مهم است. خود من در این زمینه حساسیت دارم. اگر سفارش دهنده من آدم باشعوری نباشد کار را قبول نمیکنم. برعکس، گاهی سفارش دهنده خودش اصول زیبایی شناسی را میداند که واقعاً دلپذیر است.
من برای جعفری جوزانی چندین پوستر زدم و از تک تک شان لذت بردم و یکی از زیبا ترین دوره های کاری من بود. بعد از گرافیک جدا شدم و فصل دیگری در زندگی ام باز شد. در زمان موشک باران شهرها، به خانه ام موشک خورد، که خود قصه درازی دارد. بعد از چند سال مدرس دانشکده صداوسیما شدم و تا آخر خدمت، کار تدریس انیمیشن را بر عهده گرفتم. برای ساختن پوستر فیلم، اول باید از کار خوشم میآمد. دوم، از سفارش دهنده هم باید خوشم میآمد. به نظرم هر هنرمندی باید چارپایه و اصل اولیه را زیر تحصیلات دانشگاهی و هنری اش بگذارد تا قد بلندتری پیدا کند. ادبیات، فلسفه، جامعه شناسی و تاریخ؛ من همیشه اینها را مد نظر داشته ام.
یک دانشجوی کارگردانی تکنیکها و ابزارهای سینمایی را میشناسد و به نظر من فرق او با یک کارگردان برجسته در همین هاست. پوستر شیر سنگی من برای جوزانی را ببینید. من دو رئیس قبیله را از جنس سنگ کار کردم، فقط به دلیل تفرقه، آن دو را که به هم پشت کرده اند و یک انگلیسی بین آنهاست. این بیان یک مفهوم است. برای این مفهوم باید جامعه ایران و هم اقوام ایرانی را بشناسید. چنانچه به مفهوم این کار فکر کنید، میفهمید شناخت تاریخ و جامعه شناسی تا چه حد در کار مهم است.
پوسترهای سینمایی ما همراه با موج نوی پوستر فیلمهای مان رشد کرد، جایی به اوج رسید و دوباره وارد سرازیری شد. از نگاه خودم معتقدم، هیچ گرافیستی مقصر نیست. فیلم خوب کو؟ شما به من فیلم خوب نشان دهید! در هر حال، معدود فیلمهای خوبی هستند. اگر معدود فیلم خوبی باشد، حتماً پوسترش هم خوب میشود. سینمای ما خیلی به سمت ابتذال و سطحی شدن رفته است. به نظرم پوسترهای این سینما هم از آن جهت خوبند که متناسب با آن فیلم ها طراحی شده اند. این پوسترها کاملاً برازنده این سینما هستند. شاید من خیلی تلخ بیان میکنم، ولی من این طور فکر میکنم.
در قدیم تکلیف ما مشخص بود. این طور بود که خود تهیه کننده یا کارگردان فیلم ما را دعوت میکردند، به ما میگفتند، پوستر بازاری را دادیم برای گیشه فلانی بزند و حالا شما پوستر فرهنگی آن را برایمان بزنید. من پوستر گیشه هم ساخته ام، ولی تکلیف مان مشخص بود که قرار است چه جور کاری انجام دهیم.
شنیده ام برای پوسترهای بازاری، بعضی از وقتها عکسی هم به شخص نمیدادند. تنها یک تلفن میزدند و نام بازیگرها را میگفتند و از آن طرف اسم فیلم و پوستر را میخواستند. ولی الآن دوباره مثل پوسترهای بازاری و گیشه قدیم کار میکنند، با این تفاوت که شکل آدمها عوض شده است. شاید سلیقه من کمی قدیمی است؛ مثلاً، طراحانی مثل آقای محدعلی باطنی پوسترهای خیلی جذابی برای فیلمهای فارسی ساخته اند. من کار آنها را ترجیح میدهم. لااقل توانایی طراحی رئال چهره فردین را داشته اند یا ترکیب بندی را میشناخته اند. صد رحمت به کارهای قدیم؛ مسعودی و باطنی با رنج بسیار پرترههایی میساختند که برای همان سبک از سینما فوق العاده بود. من نمیگویم آنها بد بودند و ما خوب بودیم. آن دوران تکلیفمان مشخص بود. پوستر؛ شناسنامه فیلم است. چه قدر خوب است که شناسنامه ما معتبر باشد. پوستر باید بیننده را به تماشای فیلم دعوت کند، نه این که ذهن بیننده را منحرف نماید. پوستر باید راستگویی داشته باشد که تماشاگر را برساند به فیلمیکه میخواهد ببیند.
مسعود دشتبان شامگاه سهشنبه هفتم خردادماه ۱۳۹۸ در سن ۷۲ سالگی بر اثر بیماری سرطان در بیمارستان گاندی تهران درگذشت. زنده یاد دشتبان، همواره به دنبال احساس و گرایشهایش در هنر رفت. او از نسل گرافیستهای قدیمی همدانی بود که در تهران کار میکردند. برخی از آنها اکنون دیگر در کنار ما نیستند و برخی نیز همانند استاد قباد شیوا هنوز کار میکنند. او آدمی پرشور و پر تحرک بود که همیشه به دنبال انجام ایدههای جدید خود بود. او از جنس آدمهای بسیار استثنایی بود که درونشان مانند چشمه زلال است و به گوهر والای انسانیت نزدیکترند.
استاد روانشاد ما در یکی از آخرین دلنوشته های خود این گونه سخن می گوید :
“همیشه و همواره از کودکی دغدغه نقاشی داشتم. تا فرصتی دست می داد به نقاشی می پرداختم و همه کارهای جنبی را بهانه نقاشی می پنداشتم. به یاد ندارم هفته ای را که در آن هفته نقاشی نکرده باشم یا پیرامون آن مطالعه. آرام آرام این سونامی خروشانِ قوی هرآنچه را به غیر از نقاشی در ذهن داشتم برداشت و تنها نقاشی ماند و نقاشی… چند سالی ست که فقط نقاشی می کنم و هرسال نقاشی هایم را در گالری ها و مراکز فرهنگی و هنری به نمایش می گذارم. به خودم بارها گفته ام : من نقاش منظره های ایرانم. در سنگ ها، درخت ها، گیاهان و خاک ایران زمین چیزهایی نهفته که با چشم سر باید دید.
دلاکروا نقاش اسپانیایی می گوید :
ما در جستجوی کالبد نیستیم، ما جان می کشیم. در دشت های وسیع ایران و در کوه های بلند این سرزمین زیبا در روستاها و شهرها دنبال جانم. “
مسعود جعفری جوازنی (کارگردان سینما) می گوید:
“مسعود همین گونه بود. سال ۶۲ که به ایران بازگشتم، یک دفتر به ما دادند که کارهایی را در آن انجام دهیم. در آنجا بود که مسعود نیز به عنوان گرافیست به جمع ما اضافه شد و چه کسی بهتر از او؟ آرزوهایی داشتیم و میخواستیم افقهای جدیدی را طراحی کنیم. کتابهایی پشت آن ساختمان بود که یک روز آمدند همه را همین طوری جمع کردند و سوزاندند، گرچه چیز خاصی نداشتند. من بغض کردم و گفتم حیف! این ها همه کتاب های مرجع بودند.
ولی مسعود آمد و گفت: مسعود جان! اینها فقط کاغذ بودند، ما کتاب و مرجع هستیم. از آنجا بود که رفاقت ما آغاز شد. او همیشه لبخند میزد و میخندید. مسعود دشتبان با عشق کار میکرد. او یک مرد بزرگ و ایراندوست بود و به فرهنگ ایرانی عشق میورزید و با آن زندگی میکرد. آرزو میکنم که مثل او باشم ولی نمیتوانم. او میگفت گور بابای دیگران که ایراد میگیرند ولی ما باید خلق کنیم، زیرا زمانی تاریخ ما را به یاد خواهد آورد.”
بامداد دشتبان (پسر زنده یاد دشتبان) درباره پدرش می گوید:
“پدرم معلم، هنرمند و محقق بود. هر نوع کار هنری را که توانست امتحان کرد. ولی عاشق نقاشی بود و در نقاشی سبک خودش را در آبرنگ داشت. عاشق کوه و درخت بود. دلش که میگرفت او را جایی میبردیم که کوه و درخت ببیند. ساختن ساز هم از عشقش به درخت بود. انتخاب درخت برای او مانند جادو بود، ولی موسیقی او را میگرفت و عاشق موسیقی ایرانی بود. در این اواخر حال ناآرامی داشت ولی با گوش دادن به موسیقی سنتی آرام میشد. همیشه به دنبال یادگیری و علم بود و همیشه عاشق کشور خود بود و زیاد مطالعه میکرد و هر چه میدانست با دیگران به اشتراک میگذاشت. نبودنش برای ما سخت است.”
مسعود دشتبان همان بود که خود می گفت :
من همانند درختی بر دنیای هنر ایران ایستادم و به آن سایه و میوه دادم و همانند درخت، ایستاده جان می دهم.
یادش گرامی و نامش در دل ها مانا باد.
صفحه ۸ نشریه تخصصی بسامد شماره ۱۴۳