بعید است کسی خانم گیتی خامنه را نشناسد.
اگرچه ایشان دستی بر کارگردانی و تهیهکنندگی دارند اما اغلب او را به عنوان مجری برنامههای کودک و نوجوان میشناسند.
وقتی با او هم صحبت می شوی زلال بودن و معصومیت کودکانه را در او میبینی و متوجه میشوی که بیدلیل محبوب نشده است.
در جلسهای با موضوع گویندگی و اجرا از ایشان خواهش کردیم چند خطی برای ستون کنتراست مجله بسامد بنویسند.
در ادامه سوابق کاری و هنری و خاطرهای از ایشان را با هم میخوانیم.
گیتی خامنه
متولد ۱۳۴۳، تهران
آغاز کار اجرا در برنامه کودک و نوجوان: در سن پانزده سالگی (سال ۱۳۵۸)
ورود به دانشگاه تهران در رشته هنر با گرایش کارگردانی سینما و تلویزیون
ساخت فیلمهای کوتاه و نیمه بلند و پویانمایی
دستیار کارگردان فیلمهای”وصل نیکان“ ابراهیم حاتمیکیا،” یک شب، یک غریبه“حسین قاسمی جامی، ”باغ سید“محمد اسلاملو، ”زیر درختان زیتون“ عباس کیارستمی
صداپیشگی در فیلم“از کرخه تا راین“ ابراهیم حاتمیکیا
سفر به امریکا در سال ۱۳۷۳ و تحصیل در رشته کارشناسی ارشد درام در دانشگاه نورتریج کالیفرنیا
گذراندن دوره فشرده تهیهکنندگی برای انیمشین در دانشگاه یو سی الای
گذراندن دورههای روانشناسی در مرکز بهزیستی بورلی هیلز
تدریس در مدرسه ابتدایی آمریکایی ”وست لیک“ و تدریس تئاتر و زبان فارسی به کودکان و نوجوانان دو زبانه ایرانی-آمریکایی
مدیر برنامهریزی مرکز اسلامی فرهنگی اکلند کالیفرنیا
نویسندگی و کارگردانی مجموعه چهار قسمتی مستند، ”آبیتر از آسمان“در آمریکا( پخش شده از شبکه دو)
طراحی، نویسندگی و کارگردانی فیلم مستند طرح ”گلد“، مربوط به شیوههای آموزشی نوین در شمال کالیفرنیا
بازگشت به وطن در سال ۱۳۸۹ و آغاز کار به عنوان مجری، نویسنده و کارگردان در برنامههای تلویزیونی
چند دوره داوری جشنوارههای فیلم کودک و نوجوان
چاپ کتاب با عنوان“آّبی، آبی.آیینه“ در بهار سال ۱۳۹۲
و اما خاطرهای از خانم گیتی خامنه:
زندگی کاری من سرشار از خاطره است؛ آنچنان سرشار که شاید بتوانم ادعا کنم کمتر روزی در زمان اشتغالم سپری شده که خاطره ای آن را رنگ نزند.
و جالبتر اینکه خاطرات من با خاطرات چهار نسل پیوند خورده و دنیای مشترکی را شکل داده. آکنده از اشک ها و لبخندها، شادیها و غمها و گذشتهای مشترک که حتی فاصلهها و مرزها هم آنها را از خاطر این نسلها پاک نکرده است.
به روشنی به خاطر دارم، چند روز بیشتر از اقامتم در دیار غریب دور نمیگذشت. دلتنگ بودم و با زمین و زمان و آسمان و آدمها و … سخت غریبه. دلم وطن را میخواست با همة کم و زیادش، سخت و آسانش و خوب و بدش.
همه چیز را از پشت پردهای از اشک نظاره میکردم و بیم آن داشتم که حجم این دلتنگی راه نفسم را ببندد که یکی از این خاطرات مشترک به یاری دل گرفتهام آمد!
غروب یک روز بهاری با تعدادی از همراهان نه چندان آشنا، برای خوردن عصرانه پشت میزی در یکی از خیابانهای شهر نشسته بودیم.
همه آماده سفارش دادن بودند که فریادی توجه همه را به خود جلب کرد.
واااااای خدااااای من!
این جملهای بود که همراه نگاهی از پس لنزهایی به رنگ چشمهای مردمان آن دیار، من را یکباره به کیلومترها دورتر، پرتاب کرد. صاحب چشمانی با لنزهای آبی، دستهای لرزانش را دور بازوانم حلقه کرد و در حالی که نگاه خیسش روی چهرهام ثابت مانده بود، به فارسی و انگلیسی، تمام کلمات آشنای دنیا را به کمک گرفت که از آشنایی دیرینهمان و از دلتنگی و از شادی یافتن یک آشنا، آشنای غریب خوشترین دوران زندگی اش- کودکی-بگوید. نمیدانم تا چه مدت در آغوش هم اشک می ریختیم، اما می دانم که این لحظه از نابترین و غیر قابل وصفترین آنهای زندگی ام بوده و هست؛ تا همیشه!
دخترک که هیچ شباهتی به مخاطبان آن زمان برنامههای من نداشت، با هیبتی بیگانه و حضوری آشنا با حالتی شبیه بیخودی کامل، یک لحظه بازوان من را رها کرد و به داخل رستوران دوید. چند لحظه بعد همراه مرد قد بلندی با چشمان آبی بهت زده بیرون آمد، در حالی که ناخوداگاه مرد را به بیرون هل می داد. نگاه پرسشگر و متعجب صاحب رستوران، میان من و کارمند جوانش که در میان بغض و لبخند، با هیجانی غیر قابل وصف و کلماتی مقطع، من را به او معرفی میکرد؛ سرگردان بود!
این …. مجری برنامهها….
She is TV host
تویِ …
My country; Iran
و این لحظه و این جمله، من را و شاید او را مانند پلی از امید به گذشته و به نقطهای از این دنیا سفر داد که تا انتهای راه، خاطراتش زندگیمان را رنگ خواهد زد.
صفحه ۲۴ نشریه تخصصی بسامد شماره ۶۷-۶۸