شاهرخ نادری متولد ۱۳۱۰ که از سال ۱۳۳۷ تا ۱۳۵۷ در رادیو ایران حضور داشت، تهیهکنندهای پرکار و همهفنحریف بود که نزدیک به دو دهه برنامهی پرمخاطب «شما و رادیو» را در صبحهای جمعه و ایام نوروز تهیه میکرد.
رادیو دریا دومین دستاورد ماندگار اوست که از سال ۱۳۵۱ شروع به کار کرد. «رادیو دریا» که مخاطبان هدفش مسافران سواحل شمالی ایران بودند، نام ایستگاه ساحلیای بود که دو استان گیلان و مازندران را پوشش میداد و برنامههای مفرح، آموزشی و اطلاعرسان آن، در سهماهه تابستان پخش میشد. از آثار ماندگار شاهرخ نادری، یکی هم کتاب شما و رادیو است. کتاب «شما و رادیو» که خاطرات هنری شاهرخ نادری است با همکاری انتشارات بدرقه جاویدان و نشر نامک راهی با مقدمه زنده یاد ناصر ملک مطیعی در سال ۱۳۹۸ منتشر شده است. این کتاب گنجینه ارزشمندی برای علاقهمندان تاریخ رادیو در سالهای قبل از انقلاب، تحولات هنری آن و تأثیراتش بر جامعه ایران آن عصر است و بخشی از تاریخ ثبت نشده این رسانه را روایت می کند.
خبرگزاری ایبنا (خبرگزاری کتاب ایران) به مناسبت انتشار کتاب شاهرخ نادری، در سال ۱۳۹۸ مصاحبه ای با او انجام داده که متن خلاصه شده آن را در ادامه ملاحظه می کنید.
من، شاهرخ نادری بچه چهارراه سیدعلی هستم. ۸۸ سال قبل در این منطقه به دنیا آمدم. شاید در آن زمان آن منطقه شمالیترین نقطه تهران بود؛ اما امروز در مرکز شهر قرار دارد. سال ۱۳۳۶ وارد رادیو شدم. رادیو سال ۱۳۱۹ به ایران آمد و من ۱۷ سال بعد از ورود آن به رادیو رفتم. قبل از اینکه به رادیو بروم، به موسیقی علاقه داشتم و آکاردئون میزدم. سال ۳۶ به المپیک دانشجوها در تورینوی ایتالیا رفتم و یادم هست که در آن سفر هرچه پول داشتم دادم و آکاردئون خریدم. به ایران که آمدم به کلاس آکاردئون رفتم. در آن دوره اگر آکاردئون داشتی کلاس ساعتی چهار تومان بود؛ اما اگر نداشتی باید ساعتی شش تومان میدادی. همین علاقهمندی به موسیقی باعث شد که کمکم با برادر بزرگم ضیا نادری که در رادیو مسئولیت داشت به رادیو بروم. البته نه به عنوان یک نیروی اجرایی؛ بلکه با کار تعمیرات. در آن زمان داشتند استودیوی شماره ۸ را که از مدرنترین استودیوهای آن زمان بود، آماده میکردند. من در آنجا شروع به کار کردم و روزی پنج تومان به من میدادند. در آن مدتی که در رادیو کار میکردم، گوشم کمکم به رادیو عادت کرد. بعدها روزنامه «کیهان» فراخوانی برای جذب تهیهکننده منتشر کرد و من شرکت کردم و چهارم شدم؛ اما در کلاسها به قدری خوب عمل کردم که به نفر اول کلاس تبدیل شدم. من با علاقه وارد رادیو شدم و از این رو درهای موفقیت خیلی زود به روی من باز شد. در رادیو چهار نفر بودیم که سالیان سال با هم کار کردیم. من، پرویز یاحقی، انوشیروان روحانی و منوچهرنوذری. خاطرم هست که من در اتاق کارم یک یخچال داشتم که به همین دلیل، همگی همیشه در اتاق من جمع میشدند.
وقتی به رادیو آمدم دو شبکه در رادیو فعالیت میکرد؛ رادیو ایران و رادیو تهران. همه ما مدیون نصرتالله معینیان هستیم. وی در زمان معاونت ابراهیم سپهری، معاون انتشارات و تبلیغات بود. به قدری شریف و کار درست بود که وقتی سپهری از کار برکنار شد؛ او را به عنوان سرپرست معرفی کردند. وی هرچه هنرمند و هنرپیشه بود به رادیو آورد و رادیو پربار شد. بد نیست که بدانید، تمام کسانی که در آن دوران در جامعه مشهور شدند، از رادیو کار خود را آغاز کردند. البته آنها با خیلیها فرق میکردند. پرویز یاحقی در خاکسپاری حسن گلنراقی در امامزاده طاهر گفت: «زنان و مردان بیجانشین.» واقعا آنها افراد بیجانشین بود.
من هرهفته همه را یک جا جمع میکردم. چه سینمایی، چه رادیویی چه هنرمندان دیگر. یک تلفن که میزدم همه خانه ما بودند.
رادیو تهران بیشتر به مُد روز میپرداخت؛ جوان پسند بود؛ اما رادیو ایران برنامههای جامعی داشت و هر کس با هر سن و سلیقهای میتوانست برنامه خودش را پیدا کند. یاد رادیو تهران افتادم. خانم قدسی رهبری اولین خانمی بود که پشت میکروفن رفت و گفت «سلام اینجا تهران است، صدای ما را از رادیو تهران میشنوید.» اولین مرد هم بهزاد سجادی بود.
به مرور زمان خوانندگان و نوازندگان زیادی به رادیو آمدند. از طرفی راه برای ورود نویسندگان خوش قلمی هم باز شد. احمد سروش یکی از این نویسندگان بود. احمد یک مرد وارسته، افتاده، درویش و از همه جا بینیاز بود. این مرد به قدری سخاوت داشت که حد نداشت. اجازه دهید یک خاطره از احمد برای شما تعریف کنم. عزیزالله حاتمی در آن زمان برای ما داستان شب مینوشت که از ده تا ده و نیم شب پخش میشد. عزیزالله حاتمی بعد از چندی گفت دستمزد رادیو کم است و من دیگر نمینویسم. ناز کرد، آن هم برای آقای معینیان که خدا هم نمیتوانست ناز او را بخرد. برای هر قسمت ۶۰ تومان میدادند که انصافا کم نبود. بعد از این اتفاق احمد سروش گفت: من مینویسم. رفت و دو روز بعد یک داستان ایرانی آورد. میگویم ایرانی؛ چراکه حاتمی بیشتر داستانها را ترجمه میکرد و بعد آن را برای رادیو مینوشت. آن داستان ایرانی خیلی گُل کرد و داستان شب را تکان داد. بعد از آن اتفاق، آقای معینیان از جیب خودش هزار تومان به احمد سروش انعام داد. هزار تومان خیلی پول بود. در آن سالها احمد سروش یک ماشین دکاوه داشت که هفت هزار تومان قیمت داشت. من هم یک اپل دو در داشتم که ۹ هزار تومان میارزید. منزل ما عباس آباد بود. یک آقایی به اسم احمد رسایی نیز در رادیو بود که خانهاش شمران بود و من اخلاقاً باید او را به منزلش میرساندم؛ چراکه زمستان بود و هوا به شکل عجیبی سرد بود. ساعت ده شب به رسایی گفتم: بیا قبل از رفتن به خانه دنبال سروش برویم تا ببینیم با آن هزار تومان چه میکند. خوب خاطرم است که در آن زمان کنار ورزشگاه امجدیه یک کلیسا و آن طرف سفارت آمریکا بود. همیشه در آنجا زنان ولگرد دور و بر سفارت آمریکا میگشتند. احمد سروش پارک کرد و رفت بین زنها؛ گفتم «آقای رسایی بهبه این بود احمد سروش، انسان باخدا که همه آنقدر ازش تعریف میکنند؟» احمد هم سری تکان داد. این را گفتم و با چشم او را دنبال کردیم. دیدیم چند دقیقه در میان زنها بود؛ اما برگشت. پیش خودمان گفتیم حتما نپسندیده. رفتم پیش یکی از زنها و گفتم که این آقا با شما چه کار داشت؟ گفت: «یکی صد تومن به ما داد و گفت امشب هوا سرده، برید خونه.» با شنیدن این جمله خشکم زد. او کسی بود که برای پول ناهار چک میکشید و همان چک برگشت میخورد. آه در بساط نداشت؛ اما در عین نداری هزار تومان پول را بین زنان خیابانی تقسیم کرده بود.
به بحث اصلی برگردم. رادیو ایران ۲۴ ساعته بود؛ اما رادیو تهران ساعت ۱۱ صبح شروع میشد و تا ۱۲ شب ادامه داشت. آخرین برنامه رادیو ایران هم برای خارج از کشور بود که به مدت نیم ساعت اخبار را اعلام میکرد.
در ابتدا که وارد رادیو شدم، دستیار زنده یاد فریبرز امیرابراهیمی شدم. وی به من گفت «میخواهم یک برنامه به نام «جانی دالر» درست کنم، تو میتوانی آرم برنامه را درست کنی؟» پیش خودم گفتم، موضوع پلیسی است، آرم هم باید پلیسی باشد، با صدای شلیک و صدای تلفن یک آرم درست کردم. این کار خیلی مورد توجه امیرابراهیمی قرار گرفت. این اولین کار پر مخاطب من بود؛ البته آن موقع تازه برنامه «همه روز، همین ساعت، همین جا» درست شده بود که من را سرپرست آن برنامه گذاشتند. از این برنامهها که بگذریم اولین برنامهای که خودم مدیریت کردم، برنامه «رادیو در ۲۴ ساعت آینده» بود. برای تهیه این برنامه به اتاق تهیهکنندهها میرفتم و از آرشیو رادیو، برنامههای فردا را درمیآوردم، جملات قشنگ آن را انتخاب میکردم و یک برنامه آماده میکردم. گوینده آن برنامه کوکب پرنیان (از نخستین گویندگان رادیو) بود. وی هم فوت کرده؛ از هر کسی که میخواهم اسم بیاورم، فوت کرده است.
ما با حداقل امکانات کار میکردیم. یادم هست که یک آمریکایی به ایران آمده بود و کارها را کنترل میکرد. او وقتی میدید که من یا سایر همکارانم به تنهایی زمان میگیریم، ادیت، مونتاژ، ضبط، راهنمایی و پخش میکنیم، تعجب میکرد و به ما میگفت که در بیبیسی یا رادیو آمریکا هر کدام از این کارها را یک نفر انجام میدهند. باور کنید حتی کابلکشی استودیو شماره هشت را هم من خودم انجام دادم.
آن موقع استودیو یک، دو، سه و چهار در ساختمان قدیم وزارت کشور بود. یک استودیو شماره هشت هم پایین بود. همین پنج تا بود. ما بعضی وقتها شب کار میکردیم؛ چارهای نداشتیم. ایام عید که میشد، مجبور بودیم شبها کار کنیم. در سال ۱۳۴۰ در ساختمان جدید علاوه بر استودیو هشت، استودیو چهارده، هفت و نه هم ساخته شد و تعداد استودیوها به عدد نه رسید. البته پخش رادیو ایران و رادیو تهران هم بود. وسط این دو تا استودیو پخش، آرشیو رادیو قرار داشت. با حداقل امکانات حداکثر بهرهوری را داشتیم.
کار در رادیو دریا هم از دوران خوب عمر من بود. به خاطر دارم، خیلی از مسافرانی که آن زمان به شمال میآمدند جا نداشتند بخوابند، به همین دلیل یا کنار پیادهرو یا روی نیمکت یا روی چمن میخوابیدند. باور نمیکنید اما من چهار صبح میرفتم و از اینها که تازه رسیده بودند، مصاحبه میگرفتم. تا هفت صبح که رادیو دریا شروع به کار می کرد، من ده تا رپرتاژ آماده کرده بودم.
آنقدر بچههای رادیو دریا محبوب شده بودند که بیشتر مسافرانی که به شمال میآمدند، خیلی علاقه داشتند تا ما را ببینند و این در حالی بود که ما امکانات پذیرایی نداشتیم. یک رستوران جنگلی، چند تا چادر و چندتا ویلا داشتیم که همکاران داخل آن بودند.
یادم هست که در آن زمان یک هتلی در رامسر داشت افتتاح میشد که خیلی معروف بود و برای افتتاح آن خرج زیادی کرده بودند. البته فکر کنم الان دانشکده کشاورزی شده است. برای افتتاح از بسیاری از مقامات، دعوت کرده بودند. خوانندههای مطرحی هم در افتتاحیه اجرا داشتند. مدیر این هتل به رادیو دریا آمد و گفت آقای نادری ما برای شب افتتاحیه، آقای نوذری را میخواهیم. به او گفتم «آقای نوذری گران است» گفت «چرا؟» گفتم «چون مجری رادیو دریاست. اگر میتوانید پرداخت کنید با او صحبت کنم.» گفت «چقدر مثلاً» گفتم «شبی سه هزار تومان!» آن زمان حقوق ما ماهی هزار و ۵۰۰ تومان بود. چند دقیقه سکوت کرد و بعد از آن قبول کرد. به او گفتم بروید و فردا بیایید تا من با نوذری صحبت کنم. حالا خدا رحمت کند نوذری را. آن زمان یک شورلت ایران داشت که روغن میداد و پول نداشت درستش کند. من دیدم این بهترین فرصت است که این کار را برای او بگیرم تا ماشینش را درست کند. فردا آن آقا دوباره آمد و من گفتم که منوچهر میآید اما یک شرطی دارد که سر وقت او را ببرید و سر وقت او را برگردانید. یکی دو روز گذشت، منوچهر را کنار کشیدم و گفتم چی شد؟ گفت شاهرخ همه چیز عالی است.
یک روز دیدم یک افسر پلیسراه خبردار سر میز نوذری ایستاده. گفتم «ببخشید شما با کی کار دارید؟» گفت «با آقای نوذری.» گفتم «منوچهر این با تو چیکار داره؟ گفت: این آقا من رو دوست داره و هر شب ساعت ۱۱ میاد من را سوار ماشین پلیسراه میکنه، آژیر میکشه و گاز میده و تا منزل، میرسونه.
محدوده پخش رادیو دریا روز و شب متفاوت بود. در روز از یک طرف تا گرگان و بندرشاه (بندر ترکمن) و از آن طرف تا تبریز پخش میشد. اما شب در آبادان هم شنیده میشد.
رادیو دریا از سال ۱۳۵۰ تا سال ۱۳۵۷ فقط هم در بازه تابستان یعنی ۱۵ خرداد تا ۱۵ شهریور فعالیت میکرد. بعد از انقلاب دیگر این رادیو تعطیل شد. یادی کنم از انوشیروان روحانی و فرشته وهابزاده. ۱۵ شهریور ۱۳۵۸ بود و آخرین روز فعالیت رادیو دریا. عصر با بچهها کار داشتم؛ خانه وهابزاده را بلد بودم. پریدم پشت ماشین و رفتم خانه وهابزاده؛ به مستخدماش گفتم کجاست؟ گفت رفتند سینما تختجمشید فیلم ببینند. رفتم سینما؛ به مسئول سینما گفتم چراغها را روشن کن. گفت «تو کی هستی؟» گفتم «من مسئول رادیو دریا هستم.» گفت «چشم» چراغها را روشن کرد. رفتم جلو. گفتم «خانم و آقای وهابزاده، آقای روحانی، آقای گلنراقی بلند شید، کارتان دارم.» از تو سینما آوردمش بیرون. همان جا انوشیروان روحانی یک آهنگ ساخت، فرشته وهابزاده هم شعری نوشت و کار پخش شد. آن روز، روز آخر رادیو بود، وقتی برنامه تمام شد دیدم که مردم با دسته گل و چشمان گریان ایستادهاند. مردم خیلی دوستمان داشتند. ما بعد از رادیو ایران پرمخاطبترین رادیو بودیم. روزی ۱۲۹ هزار تومان درآمد آگهی داشتیم. باور کنید این عدد در آن زمان خیلی زیاد بود. البته در رقابت، رادیو گرگان، رادیو رشت و رادیو نوشهر، همه دشمن ما بودند. رمز موفقیت رادیو دریا در یک کلمه تلاش بود. صبح به صبح به هواشناسی تکتک شهرهای ساحلی زنگ میزدم تا وضع هوا و دریا را جویا شوم و در برنامه اعلام کنم. ما از هفت صبح با موزیک فرنگی کار را شروع میکردیم. هشت و نیم یک خبر انگلیسی و یک خبر فرانسوی داشتیم. ساعت نه با شناگرها و افراد مختلف مصاحبه می کردیم و بعد بخش هواشناسی را داشتیم. در همین زمان اعلام میکردیم که مسافران کجا شنا کنند و کجا شنا نکنند؛ کجا نجات غریق دارد و کجا ندارد. به دلیل هوای بد و وجود پشه کسی نمیتوانست زیاد آنجا زندگی کند، از این رو هر ۱۵ روز گوینده و عوامل تهیه برنامه تغییر میکردند و گوینده فقط منوچهر نوذری نبود. پوست کلفت جمع من بودم که کل سه ماه را دوام میآوردم. پوست میانداختم اما میماندم و با علاقه کار میکردم. شوکت علو، مولود زهتاب، فریدون توفیقی، نورالدین ثابتایمانی، حیدر صارمی، منوچهر نوذری و خیلیهای دیگر بودند. مردم میآمدند شمال که رادیو دریا گوش کنند. اکثر هنرمندان رادیو ایران خواهش میکردند تا به رادیو دریا بیایند و دیده شوند. یک روز نامهای از شبکه یک به رادیو دریا آمد. نامه را باز کردم و دیدم که یک متن فرانسه به همراه ترجمه آن است. در متن نامه آمده بود که همسر سفیر فرانسه به همراه مهمانانش در هتل هایت هستند؛ یک رادیویی آنجا بوده که هر زمان رادیو دریا را می گرفتند، آخرین خبرهای دنیا را به زبان فرانسه اعلام میکرده و آنها خیلی لذت برده بودند و میخواستند از مسئولان این رادیو تقدیر شود.
رادیو در آن دوران خیلی مخاطب داشت. در سالهای گذشته جوانی آمد و گفت میتوانم با شما مصاحبه کنم. گفتم بله اما قبل از اینکه درباره رادیو از من سوال کنید؛ اجازه دهید من یک سوال از شما بپرسم. از او پرسیدم «آیا رادیوفروشی سراغ داری؟» جوابی نداشت. حال نقطه مقابل این اتفاق. یک سال سر ضبط برنامهای بودم که یکی از بچهها آمد و گفت که آقایی از شمال آمده و اصرار دارد تا من را ببیند. به همکاران گفتم اجازه دهند تا به داخل ساختمان بیاید. او آمد و گفت «آقای نادری امسال رادیو دریا هست یا نه؟» گفتم «به شما چه ارتباطی دارد؟» گفت: من در متلقو سوپرمارکت دارم. میخواستم ببینم اگر امسال بیایی ۱۰۰۰ دستگاه رادیو بخرم، اما اگر نیایی ۵۰ تا بیشتر نگیرم.
انقلاب که شد، به ما یک نامه دادند که از این تاریخ دیگر سمتی ندارید و در رادیو حاضر نشوید. دلم سوخت؛ چراکه دوغ و دوشاب را یکی کردند. تیم خوبی داشتیم و همه با علاقه کار میکردند. به شما گفتم که بچه چهارراه سیدعلی هستم. آنجا چندتا مغازه بود که خیلی معروف بود. یکی از این مغازهها نان یاوری بود. من و یاوری با هم بزرگ شده بودیم. امیر یاوری که مدیر کارخانجات نان تهران بود، به من گفت «رادیو تعطیل شده، دنیا که به آخر نرسیده. برو یک دکان پیدا کن؛ من به تو شیرینی میدهم، تو هم بفروش.» من در آن زمان سر خیابان پهلوی (خیابان ولیعصر) یک خانه خریده بودم. بعد از این قضیه، خانه را تبدیل به مغازه کردم. اسم مغازه را «شما و شیرینی» گذاشتم. این شیرینیفروشی پاتوق هنرمندان شد. بعد از من ملکمطیعی نیز یک اتاق سریداری در ونک داشت که او هم شیرینیفروشی کرد. قناد سوم آقای فردی بود که سر پاساژ ونک قنادی زد و این جوری شد که ما قناد شدیم و دوباره جمعمون جمع شد. دوباره با یک تلفن دور هم جمع میشدیم. در چهل سال گذشته این قنادی محل دورهمی هنرمندان بود. من تمام این خاطراتم در رادیو را در کتاب شما و رادیو آورده ام. امیدوارم در آینده نزدیک جلد دوم کتاب هم منتشر شود؛ جلد دوم «شما و شیرینی» نام دارد.
بعد از آن تاریخ فرصت های زیادی داشتم که به خارج از کشور بروم. ولی دوست نداشتم. حتی زمانی که میخواستم پاسپورت کانادا بگیرم، نوبت من که شد، خانمی که آنجا نشسته بود وقتی رزومه من را دید به من پیشنهاد کار داد. اما قبول نکردم. همین الان هم همه کسانی که بخش فارسی رادیو آمریکا و بیبیسی کار میکنند، من را میشناسند. وقتی قناد شدم آنقدر سر خودم را گرم کردم که همه چیز یادم رفت. در سالهای بعد از انقلاب به قدری دغدغه همراهی و کمک به پیشکسوتان را داشتم که این روزها هنرمندان من را به خاکسپاری بیشتر میشناسند تا رادیو. چون در سال ۱۳۷۲ به همت غلامحسین کرباسچی، قطعه ۸۸ بهشت زهرا در اختیار من و چهار نفر دیگر قرار گرفت تا به هنرمندان اهدا کنیم. اولین کسی را که در آنجا به خاک سپردیم، دکتر مهرداد بهار، پسر ملکالشعرای بهار بود. نفر دوم رقیه چهرهآزاد و نفر سوم کریم فکور بود. روزی که با آقای کرباسچی روبهرو شدم، همه صحبت کردند. بعد تجویدی گفت که اجازه دهید شاهرخ نادری صحبت کند، همه این کارها دست اوست. درست هم میگفت. آن زمان وقتی به کسی تلفن میکردم درجا میگفت «کی مرده؟» از بس که پیگیر بودم. همه کارها را میکردم و بیشترین محبوبیت من برای جمعوجور کردن مراسم خاکسپاری است.
قبل از آن هم پیگیر تدفین هنرمندان در امامزاده طاهرکرج بودم. در آن زمان امامزاده طاهر یک گورستان مخروبه بود. وقتی آقای بنان فوت کرد، خواهرخانماش گفت که ما میخواهیم او را در امامزاده طاهر به خاک بسپاریم، که ما گفتیم امامزاده طاهر کجاست؟ با این حال بعد از شستوشوی او در بهشتزهرا، او را به امامزاده طاهر بردیم. بعد همه میخواندند «ای کاروان آهسته ران/ گویی بنانم میرود.» شب هفت رفتیم به امامزاده طاهر، آنجا یک مسئولی داشت به نام آقای تهرانی. به او گفتم که ما شب هفت را هم میخواهیم همین جا برگزار کنیم. او گفت که ما دو تا اتاق داریم که میتوانید مراسم را آنجا برگزار کنید. البته باید آب و جارو کنید و فرش پهن کنید. من در آن زمان قنادی داشتم. وقتی برگشتم برای درست کردن آنجا، این آقای تهرانی من را صدا زد. من به کارگرها گفتم اگر من را زد بیایید جلو اگر نه دخالت نکنید. رفتم جلو و گفت «این کی بود آوردی اینجا خاکش کردی؟ گفتم «چطور؟» گفت «بگو.» گفتم «یک هنرمند.» گفت «از وقتی این رو آوردی، اینجا آباد شده، دیگه از اینا نداری بیاری اینجا؟» خانم پوران هم آنجا به خاک سپرده شد. اتوبان تهران-کرج ترافیک شد. سنگ قبر را نصب کردیم و رفتیم خانه که مسئول امامزاده زنگ زد و گفت که سنگ قبر را شکستند. بعد مجبور شدیم اسم اصلی او را روی سنگ بعدی بزنیم تا کسی متوجه نشود. بنابراین روی سنگ قبر دوم حک شد، فرحدخت عباسی طالقانی. تا آنجا که حافظهام یاری میکند، در خاکسپاری ۴۳ نفر حضور داشتم. همین اواخر هم برای خاکسپاری ناصر ملکمطیعی و پرویز بهرام حاضر شدم. این درحالی است که مریض بودم.
بگذریم. از همه برنامههای رادیو برنامه «شما و رادیو» را خیلی دوست داشتم. این برنامه از هشت صبح تا ۱۲ ظهر جمعه پخش میشد. عباس پهلوان برای این برنامه طنزنویسان ایران را جمع کرد. از طرفی موزیسینهای آن زمان را هم آورد. از میان تهیهکنندگان رادیو قرعه به نام من افتاد. از سال ۳۶ این برنامه شروع به کار کرد و به ویترین رادیو تبدیل شد. هر خوانندهای که شهرت پیدا کرد از «شما و رادیو» مطرح شد. در آن زمان آهنگهای جدید خوانندهها برای اولین بار از طریق این برنامه منتشر میشد.
هنرمندان با سر به این برنامه می آمدند. چنان نظمی داشتم که کسی جرأت نمیکرد این نظم را بهم بزند. معروفترین خوانندههای آن زمان اگر پنج دقیقه دیر میآمدند اجازه نمیدادم به داخل استودیو بیایند. به خاطر همین نظم و انضباط برنامهها گل میکرد و دیده میشد.
همه افرادی که قبل از انقلاب دیده شدند از تریبون رادیو بود. البته قبل از آنها باید از امتحانات و شورای موسیقی یا هنری هم نمره قبولی میگرفتند. تا قبل از سال ۵۰ خوانندهها حق نداشتند که بیرون از رادیو فعالیت کنند و فقط باید با رادیو کار میکردند. از سال ۵۰ که با تلویزیون ادغام شدیم، استودیوهای موسیقی در سطح شهر فراوان شد و خوانندهها هم این اجازه را پیدا کردند تا با استودیوهای بیرون همکاری داشته باشند. البته باید ضابطههای رادیو را رعایت میکردند. یعنی قبل از اینکه آهنگ منتشر شود، باید موزیک و شعر آن بررسی میشد تا ایرادی نداشته باشد و اثر قابل قبولی باشد. یعنی میخواهم بگویم که میکروفن دست همه کس نبود و در اختیار کسانی بود که نمره قبولی گرفته بودند.
بعد از مناسب شدن شرایط و آرام شدن فضا باز مدتی به رادیو آمدم و در دهه ۸۰ برنامه «رادیو در آیینه زمان» را ضبط کردم که با استقبال همراه شد. در آن برنامه من گوینده بودم. بعد از انقلاب غیرمستقیم برای تهیه کنندگی دنبالم فرستادند اما نپذیرفتم. چون باید عوض میشدم و من دیگر در سنی نبودم که تغییر کنم. ما پذیرفتیم که یک دورهای داشتیم و تمام شد.
من در گذشته لذت بردم و حسرت نمیخورم. من از رادیو که آمدم بیرون برای همیشه چشمم را روی رادیو بستم و تصمیم گرفتم قناد باشم. نوروز ۵۸ مغازهام آماده بود؛ اما چون مردم در مسافرت بودند، صبر کرده بودم تا از مسافرت برگردند و بعد باز کنم. در آن زمان خیابان پهلوی (ولیعصر) جویآبهای پهنی داشت. داشتم برای خودم آببازی میکردم که یک ماشین سفید ایستاد و یک نفر از داخل آن داد زد: «شاهرخ» نگاه کردم دیدم حسن شهباز است. حسن شهباز نویسنده و مترجمی بود که با سفارت آمریکا کار میکرد. گفت «اینجا چه میکنی» گفتم «اینجا دکانم است و قراره ۱۴ فروردین باز شه» گفت «همه دارن میرن آمریکا. بیا تو هم بریم.» گفتم «من نمیام» گفت «پشیمون میشی» گفتم «اشکال نداره». یک سال قبل از انقلاب هم یک نفر بهم گفته بود بیا برویم آمریکا. گفتم من همینجا میمانم.
این را هم بگویم که با هوشنگ مستوفی برنامه ای به اسم «با ادبیات جهان آشنا شوید» داشتم که یکی از بهترین برنامههای رادیو بود. در آن زمان هر ایده و دغدغهای که در جامعه بود، متناسب با آن برنامهای نیز در رادیو وجود داشت. از بخش های این برنامه، یکی هم معرفی کتاب بود.
خودم هم کتاب شما و رادیو را نوشتم. من اهل مصاحبه نبودم؛ اما هر جا که دعوتم میکردند، از من میخواستند تا از خاطراتم بگویم و همین باعث شد تا به فکر انتشار این کتاب بیفتم. خوشبختانه این کتاب بعد از سالها انتظار با همت علی علمی آماده و منتشر شد.
حرف آخرم خطاب به تهیه کنندگان جوان است. چند سال پیش یک کارگاه آموزشی گذاشتند و از من خواستند که به عنوان مدرس در این کارگاه حضور داشته باشم. در آن جلسه ۱۴۰ تهیهکننده حضور داشتند. من در جمع آنها گفتم موقعی شما موفق خواهید شد که صبح نروید درِ کشو را باز کنید، نوار را بردارید و به استودیو بروید. تهیهکننده باید در دل جامعه بگردد و سوژههای ناب پیدا کند. هنوز هم رادیو مخاطب دارد. فقط شاید آن دغدغه وجود ندارد. هیچکس نمیتواند جای کسی را بگیرد، فرد باید بتواند برای خودش جایگاه بسازد. خیلیها در طول این سالها اذان گفتهاند؛ اما هیچکس نتوانست جایگاه موذنزاده اردبیلی را بگیرد؛ چراکه او فقط اذان نگفته، بلکه برای خودش جایگاه ساخته است. برای خودتان جایگاه بسازید.
صفحه ۱۱ نشریه تخصصی بسامد شماره ۱۳۵